اشعار مولانا
آثار و اشعار شاعران بر اساس سبک شعری ، متن ادبی و دل نوشته هاي خودم و ...

 شعری برای استقبال از ماه رمضان

آمد رمضان و عید با ماست

قفل آمد و آن کلید با ماست

 

بربست دهان و دیده بگشاد

وان نور که دیده دید با ماست

 

آمد رمضان به خدمت دل

وان کس که دل آفرید با ماست

 

در روزه اگر پدید شد رنج

گنج دل ناپدید با ماست

****************************

شاد آمدم از جمله آزاد آمدم

بازآمدم بازآمدم از پیش آن یار آمدم

در من نگر در من نگر بهر تو غمخوار آمدم

 

شاد آمدم شاد آمدم از جمله آزاد آمدم

چندین هزاران سال شد تا من به گفتار آمدم

 

آن جا روم آن جا روم بالا بدم بالا روم

بازم رهان بازم رهان کاین جا به زنهار آمدم

 

من مرغ لاهوتی بدم دیدی که ناسوتی شدم

دامش ندیدم ناگهان در وی گرفتار آمدم

 

من نور پاکم ای پسر نه مشت خاکم مختصر

آخر صدف من نیستم من در شهوار آمدم

 

ما را به چشم سر مبین ما را به چشم سر ببین

آن جا بیا ما را ببین کان جا سبکبار آمدم

 

از چار مادر برترم وز هفت آبا نیز هم

من گوهر کانی بدم کاین جا به دیدار آمدم

 

یارم به بازار آمده‌ست چالاک و هشیار آمده‌ست

ور نه به بازارم چه کار وی را طلبکار آمدم

 

ای شمس تبریزی نظر در کل عالم کی کنی

کاندر بیابان فنا جان و دل افگار آمدم

 

****************************

تا باد چنین بادا 

معشوقه به سامان شد تا باد چنین بادا

کفرش همه ایمان شد تا باد چنین بادا

 

ملکی که پریشان شد از شومی شیطان شد

باز آن سلیمان شد تا باد چنین بادا

 

یاری که دلم خستی در بر رخ ما بستی

غمخواره یاران شد تا باد چنین بادا

 

هم باده جدا خوردی هم عیش جدا کردی

نک سرده مهمان شد تا باد چنین بادا

 

زان طلعت شاهانه زان مشعله خانه

هر گوشه چو میدان شد تا باد چنین بادا

 

زان خشم دروغینش زان شیوه شیرینش

عالم شکرستان شد تا باد چنین بادا

 

شب رفت صبوح آمد غم رفت فتوح آمد

خورشید درخشان شد تا باد چنین بادا

 

از دولت محزونان وز همت مجنونان

آن سلسله جنبان شد تا باد چنین بادا

 

عید آمد و عید آمد یاری که رمید آمد

عیدانه فراوان شد تا باد چنین بادا

 

ای مطرب صاحب دل در زیر مکن منزل

کان زهره به میزان شد تا باد چنین بادا

 

درویش فریدون شد هم کیسه قارون شد

همکاسه سلطان شد تا باد چنین بادا

 

آن باد هوا را بین ز افسون لب شیرین

با نای در افغان شد تا باد چنین بادا

 

فرعون بدان سختی با آن همه بدبختی

نک موسی عمران شد تا باد چنین بادا

 

آن گرگ بدان زشتی با جهل و فرامشتی

نک یوسف کنعان شد تا باد چنین بادا

 

شمس الحق تبریزی از بس که درآمیزی

تبریز خراسان شد تا باد چنین بادا

 

از اسلم شیطانی شد نفس تو ربانی

ابلیس مسلمان شد تا باد چنین بادا

 

آن ماه چو تابان شد کونین گلستان شد

اشخاص همه جان شد تا باد چنین بادا

 

بر روح برافزودی تا بود چنین بودی

فر تو فروزان شد تا باد چنین بادا

 

قهرش همه رحمت شد زهرش همه شربت شد

ابرش شکرافشان شد تا باد چنین بادا

 

از کاخ چه رنگستش وز شاخ چه تنگستش

این گاو چو قربان شد تا باد چنین بادا

 

ارضی چو سمایی شد مقصود سنایی شد

این بود همه آن شد تا باد چنین بادا

 

خاموش که سرمستم بربست کسی دستم

اندیشه پریشان شد تا باد چنین بادا

 

****************************

داستان شیر و دیدن عکس خود در چاه

چونک شیر اندر بر خویشش کشید

در پناه شیر تا چه می‌دوید

 

چونک در چه بنگریدند اندر آب

اندر آب از شیر و او در تافت تاب

 

شیر عکس خویش دید از آب تفت

شکل شیری در برش خرگوش زفت

 

چونک خصم خویش را در آب دید

مر ورا بگذاشت و اندر چه جهید

 

در فتاد اندر چهی کو کنده بود

زانک ظلمش در سرش آینده بود

 

چاه مظلم گشت ظلم ظالمان

این چنین گفتند جملهٔ عالمان

 

هر که ظالم‌تر چهش با هول‌تر

عدل فرمودست بتر را بتر

 

ای که تو از جاه ظلمی می‌کنی

دانک بهر خویش چاهی می‌کنی

 

گرد خود چون کرم پیله بر متن

بهر خود چه می‌کنی اندازه کن

 

مر ضعیفان را تو بی‌خصمی مدان

از نبی ذا جاء نصر الله خوان

 

گر تو پیلی خصم تو از تو رمید

نک جزا طیرا ابابیلت رسید

 

گر ضعیفی در زمین خواهد امان

غلغل افتد در سپاه آسمان

 

گر بدندانش گزی پر خون کنی

درد دندانت بگیرد چون کنی

 

شیر خود را دید در چه وز غلو

خویش را نشناخت آن دم از عدو

 

عکس خود را او عدو خویش دید

لاجرم بر خویش شمشیری کشید

 

ای بسا ظلمی که بینی در کسان

خوی تو باشد دریشان ای فلان

 

اندریشان تافته هستی تو

از نفاق و ظلم و بد مستی تو

 

آن توی و آن زخم بر خود می‌زنی

بر خود آن دم تار لعنت می‌تنی

 

در خود آن بد را نمی‌بینی عیان

ورنه دشمن بودیی خود را بجان

 

حمله بر خود می‌کنی ای ساده مرد

همچو آن شیری که بر خود حمله کرد

 

چون به قعر خوی خود اندر رسی

پس بدانی کز تو بود آن ناکسی

 

شیر را در قعر پیدا شد که بود

نقش او آنکش دگر کس می‌نمود

 

هر که دندان ضعیفی می‌کند

کار آن شیر غلط‌بین می‌کند

 

می‌ببیند خال بد بر روی عم

عکس خال تست آن از عم مرم

 

مؤمنان آیینهٔ همدیگرند

این خبر می از پیمبر آورند

 

پیش چشمت داشتی شیشهٔ کبود

زان سبب عالم کبودت می‌نمود

 

گر نه کوری این کبودی دان ز خویش

خویش را بد گو مگو کس را تو بیش

 

مؤمن ار ینظر بنور الله نبود

غیب مؤمن را برهنه چون نمود

 

چون که تو ینظر بنار الله بدی

در بدی از نیکوی غافل شدی

 

اندک اندک آب بر آتش بزن

تا شود نار تو نور ای بوالحزن

,

| 11:23 | نويسنده : زهره |